خورشید،
روزی،
در نیمهراه خویشتن،
در نیمروزی،
باری به خوان خویش ما را میهمان کرد.
* * *
بر سفرهي آبی،
صدها خوراک آتشین چید.
خوردیم با هم، بیریا، از خوان خورشید.
چندان که هیچ از آن خوراکیهای تفتان،
برجا نماندیم.
چون پیشتر، دیدیم امّا،
گرم است و سوزان است و تبدار،
ما را تنور اشتها، چونانکه انگار،
ما روزهدارانیم و آغاز اذان است!
* * *
تا اشتها، سیری پذیرد،
تا اژدها آرام گیرد،
میزبان را سر کشیدیم!
امّا،
با اژدها، آرام،
با اشتها، سیری ندیدیم.
ناچار،
با گوشههای سفرهي آبی،
چابک، غرور دستها را پاک کردیم.
آنگاه دیگر بار، عزم خاک کردیم.