تو نقطه بودی و من نقطه،
هر دو هیچاهیچ.
تو از درون همه تاب و من از برون،
همه پیچ.
تو ایستاده به پای و من اوفتاده به راه.
چه شد؟
نمیدانم
– تهی است قصّهی من از گزند لاف و گزاف-
که من به گرد تو ناگاه،
درآمدم به طواف.
به خویشتن که رسیدم شگفتیام گل کرد.
من و تو
دایره
بودیم
محیط دایره من بودم و تو مرکز آن!
تو در منی اما،
تمامت تن من،
نقطه نقطه،
دور از توست.
نقاط من همه دور از تو، پایبست تواند.
نخست،
دو دست خویش برآر از دو سو،
مرا بِنَواز!
که قطر دایره جز دستهای باز تو نیست!
سپس،
تو از میانه و من از دو سوی،
به گرد قطر بچرخیم
تا
نهایت گوی
که بینهایت ما هم در آن،
به زندان است.
ببین! که حاصلضرب من و تو جز کره نیست!
من و تو میدانیم،
جهان ما کروی است.
ببین! چگونه جهان را من و تو میزاییم؟
شعاعها را اندیشهی نهایت نیست.
مرا نگاه،
به دستان بیبدایت توست!
شکایت من، آگنده از حکایت توست.
من از نهایت بیزارم.
به بینهایت پیوندها نظر دارم.
* * *
دو نقطه بودیم
اکنون جهان
سراسر ماست
در این کرشمه نهان است هر چه ناپیداست!