اشتراک گذاریاقیانوس، قفسی است سیمین که سیمرغ جزر و مد را در آن به دام انداختهاند. * * * آب. شباروزی دو بار، بالهای خویش را میبندد و میگشاید. بخار گفت: «سیمرغ به سوی افلاک در پرواز است!» باران گریست…
اشتراک گذاریگل سرخ، پاره آتشی است از حریق اندرون زمین، فریادی از عشق، فریادی از دوست داشتن. هر گلبرگ، چکّهی خونی است، فروچکیده از گلوی چوک خاک: چوکی که خویشتن را از شاخهی آفتاب در آویخته است. گل سرخ آوازهای…
اشتراک گذاریکوه به اسطورهی آبی میاندیشد. امّا چشمهای من حقیقت زرین آفتاب را باور كردهاند. روز، اقیانوسی از زلال روشنايی است و من نهنگی سرگردان. امشب که اندیشهي کوه به تاریکی ميگراید، من، چشمهای خویش را به تماشای خیال آفتاب…
اشتراک گذاریغبار آه را با زلال اشک، از دل میشویی. نعش دریا را بر ساحل باز میجویی! مرغان توفان در چشمهای تو، تخم گذاشتهاند. چرا که چرخ بر مراد تو نیست. نمیدانی که گشاد کار جهان جز در گشاد کار…
اشتراک گذاریبامداد را در خورخانه و نیمروز را در آتشگاه، به سر آوردیم. اکنون، پسین را در مسجد میگذاریم. شب را در کدام پرستشگاه، درنگ باید کرد؟ * * * تا فردای رستاخیز، چشمهای ما، تاریکی را خواهند کاوید. سیاهی،…
اشتراک گذاریشب پرستاره به پوست پلنگ میمانست. با خویش اندیشیدم: چرخ برین پلنگ غریبی است! با یادم آمد که باید جايی خوانده یا نوشته باشم، شکار پلنگ، ماه است! امّا به ماه مينگرم، ميبینم، مست و ملنگ، بر پوست پلنگ،…
اشتراک گذاریبهار، فصل خاک، تابستان، فصل آتش، پاییز، فصل باد و زمستان، فصل آب. هر یکی، سه ماهی، بر زمین فرمان میرانند و همه را به ما: من و تو، وامیمانند. * * * بهار، روزگار نشاط خاک است. به…
اشتراک گذاریتو نگاه میکنی، من فریاد بر میدارم. از پی آن آذرخش، این تندر، باری شگفت نیست، حتی بارانی که از ابرهامان میتراود، حیرتی را نمیتواند انگیخت. آنچه شگفت است، آمیزش مغناطیسی تنهای ما، از دور با هم است! امّا…
اشتراک گذاریبامدادان است. از چار سوی عالم چهار ستون برافراشتهام. رو به رويم زيبايي است كه به پاي ايستاده است. پشت سرم كمال سر به معراج برداشته است. بر دست راستم شادي چونان درختي كه از خون سياووش فرارست، سر…
اشتراک گذاریامروز، از جنس کدام زمان است؟ هر چه در آن مینگرم، به حال نمیبرد! به ماضی و مستقبل نیز ماننده نیست! نکند بیزاری از عقربهها، او را چونین از خود بیگانه کرده است! * * * وقتی درختان، در…