اشتراک گذاریاین شعر را برای تولد دخترم: پگاه، سرودهام. یک روز پیش از آنکه تو زادی، ما با سکوت خویش، لرزانكی ز کاخ جهانخواره ساختیم. سرب سیاه شب را، در کورهزار تافتگیها گداختیم. * * * نادیده کودک من! آزادی…
اشتراک گذاریبراي نيايش به عریانی اندیشه کرد آفتاب در آغاز، از این کار، اندیشه داشت! ولی برگرفت، سرانجام، از رخ نقاب. که زیبایی از شرم فرمان نبرد! همان دم که این زاد آن جان سپرد! * * * دو دستش…
اشتراک گذاریپيشكش به نوزاد دوستم دكتر ركسانا يغمايي کودکی که زاد موج تازهای که پاگشاد در کنار، گریه را به من دوباره یاد داد. باز غوطه در زلال اشک ميخورم. آی رفتهام دوباره بر فراز دار. کودکی که گریه ميكند،…
اشتراک گذاریگفتم، شبی به دختر کولی: «ای عاشق طبیعت بیدار! ما را، از سرنوشت خویش: ـ این کال جاودانهي تشویش ـ یاران نمیکنند خبردار!؟» * * * لختی، فرو نشاند تبم را؛ با آن نگاه سرد. آنگاه، دست مرا گرفت…
اشتراک گذاریآی آفتاب! بیسبب به این کلیدهای زرنگار، ناز میکنی! بیشمار بارشان به آزمون گرفتهای. بازشان میآزمای! مشت خویش را به هرزه باز میکنی! قفل شب، طلسم بیگشایشی است.
اشتراک گذاریعنکبوت پیر، آفتاب را، از شکاف آسمانه دید و بانگ کرد: آی…! عنکبوت زرد! گرچه گرم و پاک و روشنی، از قبیلهی منی! این منم که تار میتنم. آن تویی که تار میتنی! * * * آفتاب گفت: روشن…
اشتراک گذاریبلبل قفس را میستاید: «اینجا بسی امن است، اینجا به آسانی توان خورد، هم دانه هم آب. اینجا صدا را میتوان ول داد، اینجا به جفت خویش حتی میتوان دل داد. آهنگری بر جای نجّار، دیوارها را کرده از…
اشتراک گذاریگردنم چون ماه هرگز نیست، زیر بار منّت خورشید. گر چه میدانم، با چراغ کوچک من، شب نمیمیرد، تیرگی پایان نمیگیرد، روشن از گهواره تا گورم. هر چه هستم، نطفهی نورم. این منم شبتاب روشنکار! بیگمان هر شب که…
اشتراک گذاریهر کس از یکرنگی دم زد رنگارنگی بیش نبود آفتاب سالها لاف یکرنگی میزد امّا همه اکنون میدانیم پشت آن یکرنگی رنگها انجمنی ساختهاند پشت یکرنگیها رنگارنگیها است. چشم منشوری باید داشت چشم منشوری باید داشت چشم منشوری باید…