
دکتر چکاد سرامی
سالها پیش، وقتی پدر، متوجه دلبستگی انبوه من، نسبت به خود شد، دستم را گرفت و فشرد و گفت: راست میگویی؟ گفتم: چرا دروغ بگویم؟ گفت: اگر چنین است، بیا روی جنبهی ریاضیاتی شعرهای من کار کن. گفتم: رابطهی شعر و ریاضیات، مثل رابطهی باد هوا و شقیقه است! از کاربرد شقیقه، منظور مرا از باد هوا، دریافت و آن را به ادب من تعبیر کرد و گفت: پسرجان! همین دو تا هم که عوامالنّاس آنها را برای نمایش بیربطی امری با امر دیگر به کار میبرند، با یکدیگر ارتباط دارند. اصلاً همهی اجزای این جهان، اعضای یک پیوستار بزرگاند. معنا و مفهوم نسبیت جز این نیست! بعد این بیت از نینامه:
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد، نیست باد!
را خواند و از من پرسید: میدانی مقصود مولانا از آن چیست؟ گفتم: شاید بدانم اما بیگمان در این باب تو از من داناتری. بنابراین خودت بگویی بهتر است. آن وقت گفت: مولانا میخواهد به ما حالی کند که درست است بانگ نی را خودت از باد هوا تولید میکنی و این نالهی نی دگردیسی نفسهای توست که همان باد است، اما فریب ظاهر امر را نخور و از من بپذیر که حقیقت نغمهی این آلت موسیقی، هیچ جز حال و هوای اندرون نیزن نمیتواند بود. مولانا میخواهد در سرآغاز منظومهی خویش، مخاطبان اثر خود را متوجه این حکمت ژرف نماید که میان واقع امور و حقیقت آنها، فاصلهای چندِ بینهایت است. به راستی میان هوای دور و بر ما و هوا (میل و عشق)ی اندرونی ما چه پیوستگی و ارتباطی، قابل دریافت است؟ راستش این است که هیچ، اما نیزن که نوای نی را برمیآورد و شما که آن را سماع میکنید، میدانید که بیآن باد (نفس نایی) این فریاد (نوای نی) درآمدنی نیست!
پس حقیقت این است که جهان پیوستاری است که همهی اجزای آن پیوستار با هم ارتباطی بیچون و چرا دارند. ادبیات و ریاضیات هم در همین پیوستار، جای میگیرند، سالها پیش وقتی نوجوانی سیزده ساله بودم، این دو بیتی را سرودم:
نوشتم صفر، خالش خنده سر کرد نوشتم یک، قدمش را راستتر کرد
نوشتم پنج دیدم از سر زلف دل ما را به صدخواری به در کرد
فرزندجان! حتماً میدانی روانشناسی مثل کارل گوستاو یونگ، وجود اعداد علم حساب و اشکال علم هندسه را از آرکیتایپها به شمار آورده است. سامانههای ریاضیاتی پارهای از سازههای روان ما آدمیزادگان است. حتماً مجموعهی «از دو نقطه تا همه چیز» مرا دیدهای؟ و شعر سرآغاز آن را که با مجموعه همنام است، خواندهای! از این نظر میگویم خواندهای که محتوای ریاضیاتی آن بسیار صریح است و قطعاً کسی مثل حضرت عالی را باید جذب کرده باشد. حالا آن را بخوان تا معنای منظور مرا دریابی:
تو نقطه بودی و من نقطه،
هر دو هیچاهیچ.
تو از درون همه تاب و من از برون،
همه پیچ.
تو ایستاده به پای و من اوفتاده به راه.
چه شد؟
نمیدانم….
– تهی است قصّهی من از گزند لاف و گزاف-
که من به گرد تو ناگاه،
درآمدم به طواف.
به خویشتن که رسیدم شگفتیام گل کرد.
من و تو
دایره
بودیم
محیط دایره من بودم و تو مرکز آن!
تو در منی اما،
تمامت تن من،
ذرّه ذرّه،
دور از توست.
نقاط من همه دور از تو، پایبست تواند.
نخست،
دو دست خویش برآر از دو سو،
مرا بنواز!
که قطر دایره جز دستهای باز تو نیست!
سپس،
تو از میانه و من از دو سوی،
به گرد قطر بچرخیم
تا
نهایت گوی
که بینهایت ما هم در آن،
به زندان است.
ببین! که حاصل ضرب من و تو جز کره نیست!
من و تو میدانیم،
جهان ما کروی است.
ببین! چگونه جهان را من و تو میزاییم؟
شعاعها را اندیشهی نهایت نیست.
مرا نگاه،
به دستان بیبدایت توست!
شکایت من، آگنده از حکایت توست.
من از نهایت بیزارم.
به بینهایت پیوندها نظر دارم.
***
دو نقطه بودیم
اکنون جهان
سراسر ماست
در این کرشمه نهان است هر چه ناپیداست!
مدلول اصلی این شعر آن است که طی طریق جهان از عدم به وجود، تنها به صورت و هنجار ریاضیاتی، قابل محقق بوده است. هرگز شعفی را که از خواندن قول هایزنبرگ نویسندهی «جزء و کل» به من دست داده از یاد نمیبرم. به موجب سخن او، «خدای» هیچ که نباشد، بزرگترین ریاضیدانان است.
وقتی جهانآفرین، جهان را بر بنیاد مبانی ریاضیات آفریده است، وقتی واقعیات فیزیک، همه حقایق ریاضیاند، چگونه میتوان در عالم به امری بازخورد که با بنیادهای ریاضیات بیگانگی داشته باشد.
یکی از بزرگترین کشفیات انسانهای دنیای قدیم کشف صفر (0) بوده است. که افتخار کشف آن را از آن هندیها میدانند. همین عدد شگفتانگیز است که تمام فلسفههای بشری بر گرد آن در چرخاچرخاند! همهی تندیسهای پیکرتراش بزرگی چون پرویز تناولی، بر گرد هیچ که صورت کلامی (0)اند، طواف میکنند! من در همین مجموعه که از آن یاد کردم، شعری از خود آوردهام که آن را به همهی ذرات کیهان پیشکش کردهام.
هندوان از هیچ به بینهایت رسیدهاند.
راستی را که صفر از هر عدد دیگر تماشايیتر است.
***
چون نه ماه آبستنی شمار به پایان آمد،
«هیچ»
دیده به جهان گشود.
این نوزاد، تمامت زادن بود.
***
آری این حلقه را جز بینهایت نگینی نیست!
***
سیمرغ صفر،
با دو بال هست و نیست،
از هرگز تا همیشه،
در پرواز است.
***
معمّای اصم،
تناقض اعظم،
ملتقای وجود و عدم.
***
نیروانا نیز در چنبر «سونیا» گرفتار است.
راستی فانی بودن جهان مادی را به جز به زبان ریاضی، چگونه میتوان نشان داد، وقتی حافظ میسراید:
جهان و هر چه در او هست هیچ در هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
چگونه میتوان این حقیقت شگرف اندر ژرف را بیتجسم تساوی ریاضی که از یک سو، مجموعهای بیشمار از اعداد است و از سوی دیگر با صفر یگانگی دارد، به نمایش درآورد.
پدرم میگفت: هر یک از زبانهای دنیا، مجموعهای ریاضیاتی است که همهی اجزاء و اعداد آن با هم پیوندهای تو در توی ریاضیاتی دارد.
امید دارم من به عنوان فرزند این آدم بخشی از این مأموریت مهم بشری را به انجام برسانم. پدر همیشه به یاد من میآورد که دوست داشته است، تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهی ریاضیات دنبال کند اما به دلیل کمبینی و احتمال اینکه دید اندک مانع توفیقات وی شود، از این خواست ژرف خود چشمپوشی کرده است. همیشه شادمان بود که اگر خودش نتوانسته است این نیاز درونی خود را ارضاء کند، من که فرزند اویم، ریاضیدان از کار درآمدهام.
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار.
چه کنم، حرف دگر یاد نداد استادم!
از الف قامت یار تا قیامت کشفها و اختراعهای ما آدمیزادگان که همه عاشقان یاریم، تنها حرف واپسین الفبا یعنی یاء فاصله است. اکنون که گام در راه نهادهایم، باور کنیم که سپردن فاصلهی میان الف تا یاء ناممکن نخواهد بود: میبینی، تا رستاخیز، راهی نیست! بشتابیم!
2 دیدگاه. ترک جدید
salam bar shoma
besyar aali zehne riazivaare ostaad ro be tasvir keshidid
dr sarami yeki az binazirtarin asatide adabiate farsi hastand.
خواندن این مطلب بسیار زیبا و دلنشین بود.
چقدر خوب نوشته بودید.
خاطرات بسیاری زنده شد با خواندن این نوشتار.
عالی بود.